دختر گلم الان که برات مینویسم خیلی بهت عادت کردم ... خیلی ... دیگه واقعاً شدی همزبون مامان باید اعتراف کنم که اولا که به دنیا اومده بودی چنین حسی بهت نداشتم چون فقط خسته بودم وتروخشکت میکردمو دائم یا شبا به خاطرت بیدار بودم چون اصلاً خوب نمیخوابیدی !!! اگه حتی ساعت 1نصف شبم میخوابیدی 6:30، 7 صبح بیدار بودی از زندگی سیرشده بودم تازه 2،3روز اول زندگیتم که دوتایی بخاطره زردیت رفتیم بیمارستان بااینکه دکترت بهم گفته بود که اگراحیاناً زردی داشت بیمارستان نرید چون واسهء بخیه های من خوب نیست اما دو روز بعد تولدت وقتی دیدیم زرد شدی وبرای غربالگری بردیمت بیمارستان پیامبران ودکتر زردیت روتأ...