برای دخترم
دختر گلم الان که برات مینویسم خیلی بهت عادت کردم ... خیلی ... دیگه واقعاً شدی همزبون مامان
باید اعتراف کنم که اولا که به دنیا اومده بودی چنین حسی بهت نداشتم چون فقط خسته بودم وتروخشکت
میکردمو دائم یا شبا به خاطرت بیدار بودم چون اصلاً خوب نمیخوابیدی !!! اگه حتی ساعت 1نصف شبم
میخوابیدی 6:30، 7 صبح بیدار بودی از زندگی سیرشده بودم تازه 2،3روز اول زندگیتم که دوتایی بخاطره
زردیت رفتیم بیمارستان بااینکه دکترت بهم گفته بود که اگراحیاناً زردی داشت بیمارستان نرید چون واسهء
بخیه های من خوب نیست اما دو روز بعد تولدت وقتی دیدیم زرد شدی وبرای غربالگری بردیمت بیمارستان
پیامبران ودکتر زردیت روتأئید کرد بابایی اصرار کرد که بیمارستان بخوابونیمت....
خیلی روزای سختی بود خداییش باباییم خیلی اذیت شد حالا بماند که ساعتای اولم که به دنیا اومده بودی
شیر نمیخوردی وفقط میخوابیدی که پرستارا میگفتن خوب نیست ممکن بود قندت بیافته...
وای که چه روزایی بود...
شبا نمیخوابیدی... روزا نمیخوابیدی... همش باید بغلت میکردم... بابایی ام همش مأموریت بود
هرماهم که میبردمت مرکز بهداشت میگفتن وزنش کمه... چقدر گریه کردم بعضیا بامنظور وبعضیا بی
منظور میگفتن دخترت چقدر کوچولوه... چقدر حرص خوردم چقدر جلوی چشمام ازبچه دوماهم خون
میگرفتن ومن خون گریه میکردم... گفتن ازمچ دستش عکس بندارید ببینیم نرمی استخون داره یانه...؟!
خدایا شکرت ...هیچی نبود ... گفتن هیچی نیست طبیعی خودش خوب میشه...
نه گوشت میخوردی نه ماهی نه مرغ ونه هیچ خورشتی...
فقط میگفتی پلو سیسید...
ولی الان نسبتاً خوراکت خوب شده...
ولی هنوز که هنوزه وقتی مریض میشی پیر میشم به هیچی لب نمیزنی به هیچی . یک قطره دارو
نمیخوری حتی یک قطره ... هنوز تواین زمینه برنده تویی هنوز حریفت نشدم...
ولی الان تپل مامانی، الان همدم مامانی ، خیلی خانوم شدی دختر گلم ،خیلی باهوشی،
خیلی بیشتراز سنت میفهمی ومن از این موضوع نگرانم...
خیلی مراقب اخلاقت هستم خیلی مراقب خوبیات هستم ...از خداهم کمک میخوام که انسان باشی
انسان فقط همین والبته تنت هم سالم باشه دختر گلم ...
یه چیز جالب مامانی جدیداً میگی مامانی برام یه داداش بیار یه خواهر...
چه خبره مادر... دوستت دارم دختر گلم خیلی بهت وابسته ام خیلی...